ابراهیم گلستان
دوشنبه، ۱۵ مهر ۱۳۹۲ (۷ اکتبر) نامه آقای ابراهیم گلستان به انجمن آسیایی در نیویورک در سایت رادیو زمانه منتشر شد. پس از انتشار این نامه، یکی از آشنایانان آقای گلستان پرسشهایی را با او در میان گذاشت و آقای گلستان هم پاسخ داد. این مکاتبه به زبان انگلیسی انجام شده است. به این دلیل که پاسخ ابراهیم گلستان ممکن است روشنگر برخی چالشهای فرهنگی ما باشد، از ایشان تقاضا کردیم این نامه را برای انتشار در رادیو زمانه در اختیارمان بگذارند. چنین بود که آقای گلستان این نامه را به قلم خودشان از انگلیسی به فارسی برگرداندند و به ما سپردند. میخوانیم:
قصد من از نوشتن نامه به انجمن آسیایی، تنها و بهسادگی و بهکلی، این بود که اندازه حس و برداشت خودم را نشان داده باشم بر ضد ناراستی و بیصداقتی که در کار جمع کردن فیلمها بهکار رفته است، که راه میافتد و نیرو میگیرد تا ماندگار شود در ذهن گروهی و عمومی، چندان که زمینهای میشود حاضر و فعال برای فکر همه در بعدها. همچنین میخواستم نشان دهم که چه اندازه ضدیت دارم با دخالت و اقدام کسانی که این تقلبها و دروغها را راه میاندازند. این کجرویها و ناتوانیها زیاد روی میدهند، بسیار زیاد، و البته آزاردهندهاند. مشکل اصلی گزینشهای بیتعادل و خودسرانه است که متمرکز میشوند و نوعی کانون میگیرند و در یادها میمانند و میشوند منبعهایی برای خطاهای دیگر. وارونه این وضع هم همیشه ممکن است. در مورد فرهنگ ایرانی منقلب و آشفته، تهنشینهای چنین کارها و گفتههایی، اینجا و آنجا، سفتی میگیرند و به صورت قضاوتهای قلابی و غلط درمیآیند و به وضع حاضر شکل میدهند تا میشوند میراث برای نسلهای آینده به صورت تاریخ و واقعیت و حکمتهای نسنجیده و مؤثر و ریشهگیرنده. برای مثال در نظر بگیرید قصه انوشیروان عادل را.
قصه میگوید این شاهنشاه دادگستر زنگ بزرگی دَم در کاخش آویخت که هر کس شکایتی دارد بیاید آن را به صدا درآورد تا حضرت اعلیسلطنتپناهی شخصاً بیاید بیرون و به درد رعیت خود برسد. آن شاهنشاهی فراخ بیهیچ رئیس دفتر و دبیر و دستگاه؟ چه قصهای قلابی اگر نه اینهمه خندهآور. این رعیت بینوای شاکی را مگر نمیشد یک خم کوچه به زنگ مانده به کل حذف کنند و قضیه را بمالانند؟ هیچکس به هر صورت نپرسیده است که این رعیت بینوا چهجور میتوانست از شرقیترین نقطه قلمرو که امروزه اسمش حدود مغولستان خارجی است، یا تاجیکستان، بیاید به تیسفون، که آن روزها بغداد امروزی حومهاش بود با همین اسم «فارسی» که یعنی خدا داد.
از تاجیکستان به بغداد؟ آن هم روزگاری که راهآهن سراسری ترانس سیبری ساخته نشده بود و هواپیمای مسافربری گیر نمیآمد، زیرا هنوز برادران رایت بازیچه دوچرخهسانشان را در کیتیهاک آمریکا به پرواز در نیاورده بودند و سیزده قرن از آن بساط و زمانه دور بودند و نیامده بودند. گذشته از این، چه میفرمائید درباره آن چند صد جنازهای که از شاخههای درختان کاخ شاهنشائی آویخته شده بودند، همهشان مزدکیهائی که شاهنشاه دادگستر سلاخیشان کرده بود وقتی که، به روایت تاریخ، خود مزدک و دستیارانش را به کاخ دعوت کرده بود تا بیایند و درباره عقیدههاشان با سران عالیمقام رسمی روحانیت روزگار بحث کنند، که موبدها بودند که اوقاف پرستشگاهها دستشان بود و اساساً نهضت مزدکیان قیام کشتکاران بود ضد مفتخوریهای بیدادگرانه همین موبدها.
در حالیکه «بحث» در کاخ در جریان بود، مزدکیهای حول و حوش دستهجمعی دستگیر شدند، و سلاخی شدند و از شاخههای درختان باغ آویزان. بعد شاهنشاه دادگستر پنجره تالار قصر را گشود و بحثکنندگان در مسائل را دعوت کرد به دیدار چشمانداز باغ کاخ. پیش از آنکه مزدک و همراهانش را بفرستد پیش آویختههای جان داده که میشود گفت پدربزرگها و اجدادِ انقلابیهای سیاهکل بودند که در روایت آقای حمید شوکت در جنگل گم شده بودند پیش از آنکه از ذهنشان بگذرد که فراموش کرده بودهاند قبل از قیام قطبنمائی هم همراه خود بردارند.
مسئله فیلمها و نمایشها در انجمن آسیائی تا وقتی که توجه به عدم تعادل نباشد قصه مکرریست و خواهد ماند. مسئله این نیست که چه چیز را میپسندم و چه چیز را نه. یا این آدم و آن آدم را، یا این فیلم و آن فیلم را. این انصاف و دروغ است که مطرح است، و مَد نظر و باید هم مورد توجه و واکنش باشد. شاید دیگران این نوع فکر و داوری را نپسندند. نپسندند.
من در نامهام فیلم کیمیائی را مثال آوردم. کاری به کار تحسینهای صد تا یک غاز کسانی ندارم که از روی دوستی ساده و سطحی کاه در پالان یار میچپانند. یا به دشمنیهای شخصی، یا به ایرادهای جامد قشری. کیمیائی کارهایی کرده است که بعضی خوب، بعضی معیوب، یا غلط، به کل. شاید. پرویز صیاد که پیش من عزیز است و این عزتش از فهم و بیشیله پیله بودنش است که آمده است درباره بدرویهای او که در واقع بدرویهای بهگمراهی کشانده شده نسل اوست در تمام مدت مرکز گرفتن و کانون گرفتنشان در گذار روزهای پس از انقلاب نوشته است. همچنین هوشنگ کاوسی که نامش را به نیکی در ذهن میدارم. اما ارزش گفتههای آنها در این صحنه سهمی ندارد، هیچ. حرف سر تشخیص دادن یک تشخص است، یک برجستگی که لزومش عمومیتر است. این ایراد که «قیصر» درباره یک لومپن چاقوکش است در وضع فیلم، در بیان فیلم، هیچ نقش ندارد وقتی که خود را در بیان یک صفت که گاهی هم ساختگیست گم میکنیم. چه فرق است میان یک لومپن چاقوکش سر بازارچه یا بگیریم یک درسخوانده متورع که در دانشگاه استاد باشد در یک بحث فیزیکی علمی اساسی، و نامآور، که بگوید سه وجب و نیم در سه وجب و نیم آب آنقدر سنگین است که میکرب را زیر سنگینی خود له میکند، میکشد؟ اولی چاقویش را میچپاند در سینه و قلبی، و دومی میریند در مغز صدها و صدها آدم جوان یا سالخورده، دانشجو یا آدم توی کوچه.
«قیصر» کیمیائی گذشته از جائی که در سینمای ایران دارد، که موضوع این نمایشگاه در نیویورک است، یک لومپن خشمگین و انتقامجوست. طیب و طاهر و رمضان یخی و شعبان جعفریست و همه آنهائی که به دنبال بزرگشان که در لباس و هیأت دیگری باشند میافتند و افتادند و قمه میکشند که کشیدند تا پاس او را بدارند و خودرواش را برانند و به خانهاش برسانند.
اینها کسان تازه ساخته یا محصول یک محل و یک زمان و یک واقعه منحصر به فرد نیستند. رستم هم که در شکار اسبش را، اسب افسانهای بیمانندش را گم کرد و هر چه در بیابان دوید نیافتش، شب را در خانه شاه محل بیتوته کرد و با دختر صاحبخانه خوابید و فهمید که دخترک بار میگیرد و به او بازوبندی سپرد که وقتی کودک به دنیا آمد، این یادگاری را به او ببندد، فقط. در خط رفتار اگرنه در وزن همسان با اینها بود. او از آن شب تا هفده سال از آنها سراغ نگرفت. نه از دختر، نه از پدر، و نه از فرزند که میدانست خواهد آمد، تمام بیرون از اصول جوانمردی. و آخر هم پسر را کشت، ندانسته، که این ندانستن خود ذنب لایغفری است.
نه تنها در عهد دقیانوس و اساطیر، بلکه در همین زمانه ما و در مرکز تمدن کامل اروپائی نیز عین «قیصر» هست و بوده است. در آلمان، در مونیخ سالهای ۱۹۲۰ هورست وسل بود که شوشکهکش و قدارهبند در گروه طرفدار هیتلر بود و در یکی از همین قدارهبندیها از میان رفت ولی نامش ماند و رفت شد نام سرود حزب هیتلری که از شمالیترین نقطه فیوردهای نروژ تا قلههای قفقاز و روی دودکشهای برزن و داخاو و آشویتس هم پیچید.
فیلمی که کیمیائی ساخت و من همان زمان به تحسین آمدم، که این شاید به شیوعش کمکی کرده باشد، نشاندهنده نیاز به جنبشی بود و به حاجت سر نسپردن به زور و بیعدالتی. این فیلم حکایت میکرد از وجود حاجت به وجود کار و کردن کار؛ به تسلیم نشدن، به پیگیری. این به آنچه که در روزگار بود مربوط بود، هرچند این ربط شاید به آگاهی سازندهاش نرسیده بود. شاید سازندهاش مفتون سر و صدائی میشد که میشد بکند، و در حول قصه میشد خیال کرد که هست. یک جای بدن جامعه درست کار نمیکرد و روی پوست از آن قُرحههایی درمیآمد که میخواست بترکد. نه قرحهها به صاحب بدن خبر میدهند و نه صاحب بدن برایشان رقعه دعوت میفرستد. خودشان میآیند. طبیعت بیماری و فضای بیماری و تن بیمار است که میآوردشان. قرحه، قرحه است. پیدا میشود تا روزی روزگاری یا بترکد یا به نیشتر بترکانندش. فیلم «قیصر» در گذار این دید است که در آن نمایش جا داشت.
فاشیستی بود؟ مگر خود فاشیسم همین نبود؟ مگر در واقعیت فاشیستی نشد، نبود، نداشتیم؟ از آن طرف، هزارها سال بودائیگری از شمار آدمهائی که در کلکته و جاهای دیگر از گرسنگی میمردند و میمیرند کم نکرد.
تاریخ، تاریخ است و آن را از پیش نمینویسند. آن بر طبق هوسها پس و پیش میشود ولی وجه موقت. تند و کند میگذرد ولی وجه موقت، اما سیرش را نه به صورت سرنوشت بلکه از تقطیر کاری که میکنیم و چیزی که میسازیم میکند و نتیجه همه اینها را باید شناخت، و خواست.
یک فیلم خوب هم فیلمی نیست که فقط، یا از جمله، عکسبرداری خوب داشته باشد، یا خوب بریده و مونتاژ شده باشد، یا خوب بازی شده باشد، یا بازیها و قصهاش بالاتر از باور کردن یا در حد باور کردن باشد، یا جملههای خوب در گفتار یا گفتههای بازیگرانش باشد، یا، پناه بر خدا، شعار بدهد. فکر خوب میخواهد برای ساختن، و فکر خوب میخواهد برای دیدن و داوری.
عکس پرویز جاهد