ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﮑﺴﺖ ﻫﺎﯼ ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻥ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﭘﺴﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﺷﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﺰﻭﻩ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ
ﺁﺧﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﻣﺮﺩ؟؟؟
آره همین همین اقا پدر منو دراورده آخه تو چرا اینقدر جیگری وخوشمل هاااااان ای جون لباشو قر کمرو ...
دوباره رفتم تو فاز اهنگ خخ خ خ خ خخ خ خ خخخخ خخخخ خخخ
بریم سر خبر
گفتم بریم سر خبر
پس از انتشار اهنگ HB اهنگ توانست در 54 کشور جهان رده اول رو به خودش اختصاص بده.هورا
دمت گرم شوهر عزیزمممممممممممممم قرفونت که صدات همه را ...
وللش
پرو میشه
نه
من چتطور دلم میاد به عشقم
بگم
پرو
من بمیرم
الاهیییییییییییی
حالا متن و ترجمه ی اهنگheartbreaker
Girl you don’t know how
I feel
دختر تو نمیدونی چه احساسی دارم
Since you been away oh babyاز وقتی که تو از من دور شدی اوه عزیزم
Any chance that you
could take my call?
ایا شانس دیگه ای برام هست که باهام تماس بگیری؟
If I dialed you today
اگر امروز مجبور باشی تماس بگیری
You say that you don’t
wanna talk but it’s cool
توبه من گفتی که میتونی حرف بزنی
Been thinkin’ about you
all day long, hopin you’ll pick up your phone
تمام فکرم در طول روز شدی تو امیدوارم گوشیتو برداری
And I know that I don’t wanna lose your love oh baby, oh baby
و من میدنم که نمیتونم عشق خودمو از دست بدم اه عزیزم
Oh girl I got a secret
place that we can go
اوه دختر من یه جای مخفی دارم که میتونیم به انجا برویم
Cuz I really wanna be alone
چون من واقعا میخوام تنها باشم
Baby nobody else gotta know
عزیزم هیچکس" چون واقعا میخوام بدونم
Just meet me later on alone
فقط منو بعدا در تنهایی میبینی
Don’t tell me you’re my heartbreaker
به من نگو که تو قلب شکسته ی من هستی
Cuz girl my heart’s breaking
چون دختر من قلب شکسته است
Don’t tell me you’re my heartbreaker
به من نگو که تو قلب شکسته ی من هستی
Cuz girl my heart’s breaking (heartbreaker
چون دختر من قلب شکسته است
Hey girl
هی دختر
Girl you see me standing here, standing in the rain oh baby
دختر میبینی که من اینجا ،زیر بارون ایستادم اوه عزیزم
؟Any chance that you could stay right here
ایا فرصتی هست که من اینجا بمانم؟
And never go away?
و هیچ وقت اینجارو ترک نکنم؟
You say that you don’t wanna talk but it’s cool
توبه من گفتی که میتونی حرف بزنی
Been thinkin’ about you all day long, hopin you’ll pick up your phone
تمام فکرم در طول روز شدی تو امیدوارم گوشیتو برداری
And I know that I don’t wanna lose your love oh baby, oh baby
و من میدنم که نمیتونم عشق خودمو از دست بدم اه عزیزم
Oh girl I got a secret place that we can go
اوه دختر من یه جای مخفی دارم که میتونیم به انجا برویم
Cuz I really wanna be alone
چون من واقعا میخوام تنها باشم
Baby nobody else gotta know
عزیزم هیچکس" چون واقعا میخوام بدونم
Just meet me later on alone
فقط منو بعدا در تنهایی میبینی
Don’t tell me you’re my heartbreaker
به من نگو که تو قلب شکسته ی من هستی
Cuz girl my heart’s breaking
چون دختر من قلب شکسته است
Don’t tell me you’re my heartbreaker
به من نگو که تو قلب شکسته ی من هستی
Cuz girl my heart’s breaking (heart is breaking)
چون دختر من قلب شکسته است
So what I’m really tryin to say is, and what I hope you understand
تمام حرفای که میخوام بهت بگم و امیدوارم که درک کنی
Is despite all the imperfections of who I am I still wanna be your man
با وجود همه ی نواقصی که دارم هنوز ترو میخوام
I know it hasn’t been easy for us to talk with everyone being around
من میدانم این اسان نیس برای ما با هرکسی که اطرافمون هست حرف بزنیم اما این هستش
But this is.. this is personal, this is for me and you
اما این خصوصیی هستش برای من و تو
And I want you to know that I still love you
و من میخوام بدونم که بدونی هنوز دوست دارم
And I know the seasons may change
و میدونم که فصل ها ممکنه تغییر کنه
But sometimes love goes from sunshine to rain
اما گاهی عشق از طرف خورشید به طرف بارون بره
But I’m under this umbrella and I’m calling your name
اما من زیر این چتر هستم و اسمت رو صدا میزنم
And you know I don’t wanna lose that
و میدنی نمیخوام از دستت بدم
I still believe in us
من هنوز به خودمون باور دارم
I still believe in love
من به این عشق باور دارم
I still believe in us
من هنوز به خودمون باور دارم
I hope you believe in love
من امیدوارم که به این عشق ایمان داشته باشی
The way I believe in us
در این راه من به خودمون ایمان دارم
You don’t see, is what you don’t see, is when I don’t sleep, I wanna talk to ya
تو نمیبینی،این چیزیه ک تو نمیبینی من نمیخوابم میخوام که باهات حرف بزنم
And if I had the world in my hands I’d give it all to ya
واگر دنیا تو دستام باشه به تو میدم
I wanna know if you feelin’ the way that I’m feelin’
میخوام بدونم که تو هم حس کنی انچه که من حس میکنم
I wanna know if you feelin’.. the way that I, the way that i
میخوام که حس کنی .... راهی که من راهی که من
You told me to be careful with your heart, your heart
تو به من گفته بودی که مراقب قلبت باش
You told me to be careful with your heart, your heart
تو به من گفته بودی که مراقب قلبت باش
تو فقط لخت شو خخ خخ خ خ خ خ
اصفهان يكي از شهرهاي مبنايي براي كشور ايران در طول تاريخ بوده وهست. اين شهر از معدود مراكز باستانشناسي ارزشمند جهاني وبسياري از آثار باستاني آن در ليست آثار بشري به ثبت رسيده است.
رضا الان سر کلاسه زبان تخصصیه . تا ۳ کلاس داره .کاش عصر بیاد دفتر دلم براش تنگیده . ولی بهش نمیگم آخه قول دادم باهاش همکاری کنم تا راحت به درساش برسه
دیروز عصر یکی از کلاساشو پیچوند اومد دفتر با یه مشتری قرار داشت . منم دعواش کردم که دیگه اینکارو نکن خوب درسات واجبترن شب زودتر رفتیم که پلاک طلارو بالاخره بگیریمش ولی باززززززم نبودش . این سومین بار بود که میرفتیم واسه تحویلش. رضا زنگ زد دعواش کرد گفت فردا بیاین.. منکه دیگه نمیرم . بعدشم باهم رفتیم ساندویچ خوردیمو هرکی رفت خونشون.
دیشب بعد از ۱ سال به یاد قدیما باهم چت کردیم . خیلی حال داد کلی خندیدیم و یاد خیلی چیزا افتادیم واقعا چه روزایی بود. بیشتر شبا باهم چت میکردیم و من زودی خوابم میگرفت میرفتم
گفته بودم که تو عروسی دوستم دستبند سرویسمو گم کردم؟ خوب آخه گشاد بود واسم منم توی یکی از حلقه هاش بسته بودمش . آخر شب دیدم نیستش هرچی گشتیم نبود که نبود . خلاصه بیخیالش شدیم. الانم آقا رضا چند روزه حلقشو گم کرده . البته میگه تو خونست ولی هرجارو میگردیم نیست
خداکنه پیدا بشه حیفه ..
دیگه باید برم خونه . تا بعد...
ابراهیم گلستان
دوشنبه، ۱۵ مهر ۱۳۹۲ (۷ اکتبر) نامه آقای ابراهیم گلستان به انجمن آسیایی در نیویورک در سایت رادیو زمانه منتشر شد. پس از انتشار این نامه، یکی از آشنایانان آقای گلستان پرسشهایی را با او در میان گذاشت و آقای گلستان هم پاسخ داد. این مکاتبه به زبان انگلیسی انجام شده است. به این دلیل که پاسخ ابراهیم گلستان ممکن است روشنگر برخی چالشهای فرهنگی ما باشد، از ایشان تقاضا کردیم این نامه را برای انتشار در رادیو زمانه در اختیارمان بگذارند. چنین بود که آقای گلستان این نامه را به قلم خودشان از انگلیسی به فارسی برگرداندند و به ما سپردند. میخوانیم:
قصد من از نوشتن نامه به انجمن آسیایی، تنها و بهسادگی و بهکلی، این بود که اندازه حس و برداشت خودم را نشان داده باشم بر ضد ناراستی و بیصداقتی که در کار جمع کردن فیلمها بهکار رفته است، که راه میافتد و نیرو میگیرد تا ماندگار شود در ذهن گروهی و عمومی، چندان که زمینهای میشود حاضر و فعال برای فکر همه در بعدها. همچنین میخواستم نشان دهم که چه اندازه ضدیت دارم با دخالت و اقدام کسانی که این تقلبها و دروغها را راه میاندازند. این کجرویها و ناتوانیها زیاد روی میدهند، بسیار زیاد، و البته آزاردهندهاند. مشکل اصلی گزینشهای بیتعادل و خودسرانه است که متمرکز میشوند و نوعی کانون میگیرند و در یادها میمانند و میشوند منبعهایی برای خطاهای دیگر. وارونه این وضع هم همیشه ممکن است. در مورد فرهنگ ایرانی منقلب و آشفته، تهنشینهای چنین کارها و گفتههایی، اینجا و آنجا، سفتی میگیرند و به صورت قضاوتهای قلابی و غلط درمیآیند و به وضع حاضر شکل میدهند تا میشوند میراث برای نسلهای آینده به صورت تاریخ و واقعیت و حکمتهای نسنجیده و مؤثر و ریشهگیرنده. برای مثال در نظر بگیرید قصه انوشیروان عادل را.
قصه میگوید این شاهنشاه دادگستر زنگ بزرگی دَم در کاخش آویخت که هر کس شکایتی دارد بیاید آن را به صدا درآورد تا حضرت اعلیسلطنتپناهی شخصاً بیاید بیرون و به درد رعیت خود برسد. آن شاهنشاهی فراخ بیهیچ رئیس دفتر و دبیر و دستگاه؟ چه قصهای قلابی اگر نه اینهمه خندهآور. این رعیت بینوای شاکی را مگر نمیشد یک خم کوچه به زنگ مانده به کل حذف کنند و قضیه را بمالانند؟ هیچکس به هر صورت نپرسیده است که این رعیت بینوا چهجور میتوانست از شرقیترین نقطه قلمرو که امروزه اسمش حدود مغولستان خارجی است، یا تاجیکستان، بیاید به تیسفون، که آن روزها بغداد امروزی حومهاش بود با همین اسم «فارسی» که یعنی خدا داد.
از تاجیکستان به بغداد؟ آن هم روزگاری که راهآهن سراسری ترانس سیبری ساخته نشده بود و هواپیمای مسافربری گیر نمیآمد، زیرا هنوز برادران رایت بازیچه دوچرخهسانشان را در کیتیهاک آمریکا به پرواز در نیاورده بودند و سیزده قرن از آن بساط و زمانه دور بودند و نیامده بودند. گذشته از این، چه میفرمائید درباره آن چند صد جنازهای که از شاخههای درختان کاخ شاهنشائی آویخته شده بودند، همهشان مزدکیهائی که شاهنشاه دادگستر سلاخیشان کرده بود وقتی که، به روایت تاریخ، خود مزدک و دستیارانش را به کاخ دعوت کرده بود تا بیایند و درباره عقیدههاشان با سران عالیمقام رسمی روحانیت روزگار بحث کنند، که موبدها بودند که اوقاف پرستشگاهها دستشان بود و اساساً نهضت مزدکیان قیام کشتکاران بود ضد مفتخوریهای بیدادگرانه همین موبدها.
در حالیکه «بحث» در کاخ در جریان بود، مزدکیهای حول و حوش دستهجمعی دستگیر شدند، و سلاخی شدند و از شاخههای درختان باغ آویزان. بعد شاهنشاه دادگستر پنجره تالار قصر را گشود و بحثکنندگان در مسائل را دعوت کرد به دیدار چشمانداز باغ کاخ. پیش از آنکه مزدک و همراهانش را بفرستد پیش آویختههای جان داده که میشود گفت پدربزرگها و اجدادِ انقلابیهای سیاهکل بودند که در روایت آقای حمید شوکت در جنگل گم شده بودند پیش از آنکه از ذهنشان بگذرد که فراموش کرده بودهاند قبل از قیام قطبنمائی هم همراه خود بردارند.
مسئله فیلمها و نمایشها در انجمن آسیائی تا وقتی که توجه به عدم تعادل نباشد قصه مکرریست و خواهد ماند. مسئله این نیست که چه چیز را میپسندم و چه چیز را نه. یا این آدم و آن آدم را، یا این فیلم و آن فیلم را. این انصاف و دروغ است که مطرح است، و مَد نظر و باید هم مورد توجه و واکنش باشد. شاید دیگران این نوع فکر و داوری را نپسندند. نپسندند.
من در نامهام فیلم کیمیائی را مثال آوردم. کاری به کار تحسینهای صد تا یک غاز کسانی ندارم که از روی دوستی ساده و سطحی کاه در پالان یار میچپانند. یا به دشمنیهای شخصی، یا به ایرادهای جامد قشری. کیمیائی کارهایی کرده است که بعضی خوب، بعضی معیوب، یا غلط، به کل. شاید. پرویز صیاد که پیش من عزیز است و این عزتش از فهم و بیشیله پیله بودنش است که آمده است درباره بدرویهای او که در واقع بدرویهای بهگمراهی کشانده شده نسل اوست در تمام مدت مرکز گرفتن و کانون گرفتنشان در گذار روزهای پس از انقلاب نوشته است. همچنین هوشنگ کاوسی که نامش را به نیکی در ذهن میدارم. اما ارزش گفتههای آنها در این صحنه سهمی ندارد، هیچ. حرف سر تشخیص دادن یک تشخص است، یک برجستگی که لزومش عمومیتر است. این ایراد که «قیصر» درباره یک لومپن چاقوکش است در وضع فیلم، در بیان فیلم، هیچ نقش ندارد وقتی که خود را در بیان یک صفت که گاهی هم ساختگیست گم میکنیم. چه فرق است میان یک لومپن چاقوکش سر بازارچه یا بگیریم یک درسخوانده متورع که در دانشگاه استاد باشد در یک بحث فیزیکی علمی اساسی، و نامآور، که بگوید سه وجب و نیم در سه وجب و نیم آب آنقدر سنگین است که میکرب را زیر سنگینی خود له میکند، میکشد؟ اولی چاقویش را میچپاند در سینه و قلبی، و دومی میریند در مغز صدها و صدها آدم جوان یا سالخورده، دانشجو یا آدم توی کوچه.
«قیصر» کیمیائی گذشته از جائی که در سینمای ایران دارد، که موضوع این نمایشگاه در نیویورک است، یک لومپن خشمگین و انتقامجوست. طیب و طاهر و رمضان یخی و شعبان جعفریست و همه آنهائی که به دنبال بزرگشان که در لباس و هیأت دیگری باشند میافتند و افتادند و قمه میکشند که کشیدند تا پاس او را بدارند و خودرواش را برانند و به خانهاش برسانند.
اینها کسان تازه ساخته یا محصول یک محل و یک زمان و یک واقعه منحصر به فرد نیستند. رستم هم که در شکار اسبش را، اسب افسانهای بیمانندش را گم کرد و هر چه در بیابان دوید نیافتش، شب را در خانه شاه محل بیتوته کرد و با دختر صاحبخانه خوابید و فهمید که دخترک بار میگیرد و به او بازوبندی سپرد که وقتی کودک به دنیا آمد، این یادگاری را به او ببندد، فقط. در خط رفتار اگرنه در وزن همسان با اینها بود. او از آن شب تا هفده سال از آنها سراغ نگرفت. نه از دختر، نه از پدر، و نه از فرزند که میدانست خواهد آمد، تمام بیرون از اصول جوانمردی. و آخر هم پسر را کشت، ندانسته، که این ندانستن خود ذنب لایغفری است.
نه تنها در عهد دقیانوس و اساطیر، بلکه در همین زمانه ما و در مرکز تمدن کامل اروپائی نیز عین «قیصر» هست و بوده است. در آلمان، در مونیخ سالهای ۱۹۲۰ هورست وسل بود که شوشکهکش و قدارهبند در گروه طرفدار هیتلر بود و در یکی از همین قدارهبندیها از میان رفت ولی نامش ماند و رفت شد نام سرود حزب هیتلری که از شمالیترین نقطه فیوردهای نروژ تا قلههای قفقاز و روی دودکشهای برزن و داخاو و آشویتس هم پیچید.
فیلمی که کیمیائی ساخت و من همان زمان به تحسین آمدم، که این شاید به شیوعش کمکی کرده باشد، نشاندهنده نیاز به جنبشی بود و به حاجت سر نسپردن به زور و بیعدالتی. این فیلم حکایت میکرد از وجود حاجت به وجود کار و کردن کار؛ به تسلیم نشدن، به پیگیری. این به آنچه که در روزگار بود مربوط بود، هرچند این ربط شاید به آگاهی سازندهاش نرسیده بود. شاید سازندهاش مفتون سر و صدائی میشد که میشد بکند، و در حول قصه میشد خیال کرد که هست. یک جای بدن جامعه درست کار نمیکرد و روی پوست از آن قُرحههایی درمیآمد که میخواست بترکد. نه قرحهها به صاحب بدن خبر میدهند و نه صاحب بدن برایشان رقعه دعوت میفرستد. خودشان میآیند. طبیعت بیماری و فضای بیماری و تن بیمار است که میآوردشان. قرحه، قرحه است. پیدا میشود تا روزی روزگاری یا بترکد یا به نیشتر بترکانندش. فیلم «قیصر» در گذار این دید است که در آن نمایش جا داشت.
فاشیستی بود؟ مگر خود فاشیسم همین نبود؟ مگر در واقعیت فاشیستی نشد، نبود، نداشتیم؟ از آن طرف، هزارها سال بودائیگری از شمار آدمهائی که در کلکته و جاهای دیگر از گرسنگی میمردند و میمیرند کم نکرد.
تاریخ، تاریخ است و آن را از پیش نمینویسند. آن بر طبق هوسها پس و پیش میشود ولی وجه موقت. تند و کند میگذرد ولی وجه موقت، اما سیرش را نه به صورت سرنوشت بلکه از تقطیر کاری که میکنیم و چیزی که میسازیم میکند و نتیجه همه اینها را باید شناخت، و خواست.
یک فیلم خوب هم فیلمی نیست که فقط، یا از جمله، عکسبرداری خوب داشته باشد، یا خوب بریده و مونتاژ شده باشد، یا خوب بازی شده باشد، یا بازیها و قصهاش بالاتر از باور کردن یا در حد باور کردن باشد، یا جملههای خوب در گفتار یا گفتههای بازیگرانش باشد، یا، پناه بر خدا، شعار بدهد. فکر خوب میخواهد برای ساختن، و فکر خوب میخواهد برای دیدن و داوری.
عکس پرویز جاهد
سخنرانی راجب یادبود شهدا تو یکی از دانشگاهای کشور تموم شد .عجله داشتم تا برگردم تهران جایی قول داده بودم .. دفتر دستکو زدم زیر بغل داشتم با عجله به طرف ماشین میرفتم که ..دیدم یه دختر خانم محجبه اومد گفت ببخشید عرض داشتم . . گفتم فقط زودتر چون عجله دارم .گفت زیاد وقتتونو نمیگیرم: فقط دعا کنید پدرم شهید بشه...! خشکم زد!!!نگاهش به زمین بود...اشک تو چشماش جمع شده بود...گفتم دخترم این چه خواسته و چه دعاییه؟!!؟گفت: آخه حاجی بابام موجیه!!گفتم خب انشاالله که خوب میشه؛ برای چی دعا کنم شهید بشه؟؟؟گفت آخه هر وقت موج میگیردش و حال خودشو نمیفهمه شروع میکنه ومنو مادر و برادر و خواهرم رو کتک میزنه.!!گفتم خب دخترم اینکه دست خودش نیست. مگه تحت درمان نیست و دارو نمیخوره؟گفت چرا دارو هم میخوره اما مشکل ما این نیست!گفتم دخترم پس مشکل شما چیه؟گفت بعد اینکه حالش خوب میشه و متوجه میشه که چه کاری کرده،شروع میکنه دست و پاهای هممون رو ماچ میکنه و معذرت خواهی میکنه...حاجی ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون رو ببینیم...حاجی دعا کنید پدرم شهید بشه و به رفیقاش ملحق بشه...در حالی که بلند بلند گریه میکردم .داشتم فکر اینو میکردم که تا حالا چند نفر به این دختر حسادت کردن و گفتن: با سهمیه وارد دانشگاه شده...!!در صورتی که مثل بقیه کنکور داده بود...
تعداد صفحات : 8